سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیستون
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

نمی دانم اثر تظاهرات این روزها در خانه است یا...؟

حس می کنم هر روز خشن تر و زبر تر می شوم.

حس می کنم جبر روزگار، دارد روح لطیف مرا از من می گیرد.

آن قسمتی را می گیرد که برای خودم دلم می سوخت و بغض می کردم. انگار دیگر دلم به حال خودم نمی سوزد.

این روزها مجبور بودم که خوبتر شوم. مجبور بودم که اطرافیانم را درک کنم. بر عکس تو که اطرافیانت درک نمی کنند تو را.

خوب واقفم که مقایسه شرایطمان قیاسی باطل است در خیلی از جهات. خوب می دانم. خوب خوب.

 

خیلی ها اگر شدت مرا در خواستن داشتند و بن بستی آهنین روبروی خود می دیدن، شاید در بدترین حالت خود را از دنیا نجات می دادند. در حالتی دیگر شاید کارشان به جنون می رسید.

اما من مجبورم خوب بمانم.

چون هنوز امید دارم هرچند آنقدر کمرنگ شده باشد، به سان نمای ستاره ای پر نور در میان روز!.

نگفته بودم که پدر بزرگم در جوانی اش آن ستاره را میان روز می دید.

اگر من نوه آن پدر بزرگم، اگر نمی توانم سو سو زدن ستاره را میان روز ببینم، دست کم باید آن کور سوی امید را ببینم.

چون باید به فکر مادرم باشم. هر چند او خوب نمی تواند مرا درک کند، اما جبران همین اندازه فهمیدنش این باید باشد که تظاهرات را در خانه ادامه دهم. تظاهراتی از نوع لبخند، از نوع شوخی و از نوع خنده. از اینکه بگذارید شبکه پویا را نگاه کنم (دارد عصر یخبندان پخش می کند). بگذارید فوتبالیست های 3 را نگاه کنم (سوباسا اوزارا بزرگ شده و در لیگ های خارجی توپ می زند)

باید خوب بمانم تا مثل پسر همسایه قبلی مان نشوم. چون مادرم غصه ام را می خورد

مادرش چندی پیش گفته بود که پسرم دچار جنون شده و بستری.

راستش را بخواهی، داستانش مثل من نیست که اگر بود شاید بسیار بدتر از این شده بود. داستان او این است که چرا نمی تواند کار بیابد تا ازدواج کند. این در صورتی است که موقعیت های خوبی دارد که پدرش می تواند به او بدهد. شغلی کنار پدر، با درآمدی خوب. اما او کار پدرش را که کاری دولتی است را دوست ندارد.

قبل تر از این مشکلش دیده بودم، گاری به دست گرفته و در خیابان خرما فروشی می کند. انگار دیده بی نتیجه است و افکار به او هجوم آورده و کارش به جنون کشیده شد.

مدتی مشکلش با دارو حل شد. اما امروز دوباره مادرش گفت بدتر از قبل شده و دوباره بستری اش کردیم. دکترها گفتند که دو ماه باید بستری و تحت نظر باشد.

پس باید مواظب خودم باشم برای این که مبتلا به مرض او نشوم تا مادرم نرنجد و بیمار نشود.

اصلاً اگر مادرم را هم در نظر نگیرم، باید مواظب خودم باشم. مواظب خودم باشم تا سالم بمانم. تا شاید اگر روزی آن کور سوی امید، روشنایی خیره کننده شد و بن بست آهنین ذوب گشت، لیاقت تو را باز هم داشته باشم.

می بینم برای مقاوم ماندن و ماندم، باید خشن و زبر شوم. لطیف بودنم باعث صدمه بیشر به روحم می شود و ترس هایی که گفتم گریبانم را می گیرد.

یادت می آید از گریه کردنم گفته بودم؟. احساس می کنم آن قدر به مردانگی و خشونت مردانگی نزدیک شدم که دیگر، با گریه غریبه شده ام.

شب ها دنبال راه دیگری برای آرامش می گردم. راهی به جز بغض. چشمانم را به نقطه ای می دوزم و در افکار خودم غرق می شم..

احساس می کنم اکنون مثل یک مرد، تکیه گاهی مناسب برایت شده ام. آن تکیه گاهی که خداى ناکرده شاید روزی انگشت هایش دستمال خشک کردن اشک های صورتت باشد.

امیدم در آن روز تو هستی و همراهی تو. در آن روزی که اگر برسد، شاید هیچ کسی از تو مرا نپذیرد با اینکه در میانشان هستم. اما همین که آن روز تو را در کنار خود و همراه خود احساس کنم، انگار تمام خوشی های دنیا به من داده شده.

می دانم بسیار آینده بدی تصور کردم. شاید به جز تو، آن دو عزیز، آن دو بزرگوار هم مرا مثل پسرشان بپذیرند. اما احساسی مرا می ترسناد که کسانی هستند که شاید هیچ وقت عضویتم را بین شما رسمیت نشناسند.

ناراحت نباش که این طور افکاری دارم. همه شان حق خواهند داشت اگر چنین کنند.

اما اگر همان دو عزیز هم مرا قبول کردند و تو هم همراه من در سردی نگاه دیگران، گرمایم بخشیدی، برایم چنان ارزشمند است که هیچ سرمایی حس نخواهم کرد.

اما دوست دارم این روزها مواظب خود باشی تا به دلیلی حتی متفاوت از من به دکتر ارواح نیازی نیابی.

...

 

 


[ پنج شنبه 92/11/10 ] [ 11:26 عصر ] [ فرهاد ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 51
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 68124